دوشنبه 1 فروردین 1384

مـوش هــا و بـوش هــا، هــديـه نـوروزي: آفـتـابـي مـوهـوم! س. چاقري

(تقديم به خاطره ي صادق هدايت كه فولكوريست هم بود و برخي حرف هاي خود را به زبان قصه مي زد)
------------------------------------

بسياري از نسل ما به ياد دارند كه در كودكي يكي از قصه هايي كه برايمان مي گفتنند قصه ي موشي بود (اصل قصه در كتاب سديدالدين محمد عُوفي بُخاري، جوامع الحكايات، آمده است) كه همواره در سوراخ نحيف خود مي خُسبيد، اما هنگامي كه افتابِ رحمت بر آسمان بلند مي شد، آقا موشه از سوراخ خود بيرون مي جُست و لكه هاي نور آفتاب را كه از لابلاي برگ هاي درختان به روي زمين مي درخشيدند به حساب اشرفي هايي مي گرفت كه از آسمان بر او نازل شده بودند و بروي آنها پشتك و وارو مي زد. با غروب آفتاب و نا پديد شدن اشرفي ها، آقا موشه سر شكسته و غمگين به سوراخ نحيف خود پناه مي برد و در انتظار رحمت مجدد خورشيد مي خُسبيد. اين قصه، با كمي تعديل، قصه ي غم انگيز سلطنت طلبان كشور ماست كه عمدتاً پيش از شخص شاه پا به فرار گذاردند، تا حدي كه حتي شاه بيچاره در يكي از سخنراني خود ماه ها پيش از فرارش معترضانه به كساني كه سال ها از كيسه ي پر سخاوت «او» بهره جسته بودند گفت: كجا مي رويد كه من هنوز اينجايم؟

قصه ي غُصه داران بـراي بـچـه هـا، نه بزرگان

يكي بود يكي نبود، غير از انسان هيچكس نبود. بيشه اي بود كُهن پر از رَمهِ (رمه شان مي گفتند چون هميشه از دست اربابان گرگ صفت رَم مي كردند). اربابان كه در اين بيشه حكومت مي راندند بيشتر گرگ بودند؛ برخي هم روباه. اين رمه ها چون پشت سر هم قرباني گرگ ها مي شدند و از آنان ظلم مي ديدند، سعي مي كردند از شر گرگ ها خلاص شوند. به همين خاطر بود كه بازي اي سرِ هم كرده بودند بنام «گَله ام و گُرگ مي بَرم.» اما دست فَلَك درد نكند كه هر بار كه رمه ها اين بازي را شروع مي كردند عاقبت الامر كار بر عكس مي شد و بازي «گُرگم و گَله مي بَرم،» از آب در مي آمد، يعني همين كه يكي از سران گله را بعنوان سگ پاسبان خود انتخاب مي كردند، يارو گرگ از آب در مي آمد. بهمين خاطر رمه ها فكر مي كردند كه يارو از اول گرگ بوده در لباس ميش.
رَفت و رَفت، تا اينكه سر انجام در آن بيشه ي كهن رمه ها متوجه شيري شدند كه سال ها به جنگ با گرگ ها گذرانده بود. آقا شيره بالاخره توانست اهالي بيشه را از چنگ و دندان گرگ هاي بيشه و گرگ هاي تنومند و دندان تيزي كه از بيشه هاي دوردست مي آمدند و شيره ي جان اينها را مي مكيدند برهاند و آنها را از بيشه ي كهن دور كند.
اما گرگ هاي فربه ي بيشه هاي دورست، دست بردار نبودند. عاقبت هم موفق شدند با فرستادن روباه هاي خود به آن بيشه براي همدستي با روبهان و گرگان محلي، آقا شيره رو، در اثر غفلت همگاني و چند دستگي رمه ها، به دام بياندازند و از ميانش بردارند، و گرگ زاده اي را، كه تا پيش ازآن حاكم بر بيشه بود، از نو مستقر سازند تا بتوانند همچنان شيره ي جان اهالي بيشه را بميكند و رمه ها را پاره پاره كنند.
سال ها سپري شد و رمه ها همچنان قرباني گرگزاده و همدستان محلي و دوردستشان مي شدند. تا اينكه جانشان به لب رسيد، و هنگامي كه صداي خشم و ضجه شان به عرش رسيد صاعقه اي زد و توفان شد. در اين اثنا گرگ جادوگري كه در اثر رقابت با گرگ زاده از بيشه ي كهن رانده شده بود در لباس ميش به بيشه بازگشت و با خدعه ي بسيار و فريب رمه هاي از همه جا بي خبر بجاي گرگزاده نشست.
اين رو داشته باشيد.
از آن طرف، درحين رعد و برق و توفان، گرگزاده پا به فرار گذاشت، اما گرگ هاي ديگر كه موفق به فرار نشده بودند در اثر صاعقه در يك چشم بهم زدن به شكل موش در آمدند و برخي از ايشان گرفتار چنگ گرگ جديد شدند و برخي ديگرهم، از ترس اينكه مبادا به سرنوشت همدستانشان دچار آيند، توانستند به كوه ها و درياها بزنند تا به بيشه هاي دوردست، به خصوص به بيشه پهناوري در ماوراي درياهاست، رسيدند.
اين را هم بشنو كه آورده اند كه به هنگام توفان به نظر گرگان بيش هاي دوردست مي رسيد كه نكند "گرگ" هايي از كوه ها و بيشه هاي پربرف شمال سرازير شوند و در مكيدن رمق رمه هاي بيشه ي كهن با گرگ جادو گر شريك شوند. پس گرگزاده را به اميد خدا رها كردند و هرچه توانستند به گرگ جادوگر مدد رساندند تا خود را شريك او كنند. تا اينكه مطمئن شدند كه نه چنين خبري نيست. اين شد كه گرگ جادوگر آخردست موفق شد جا خوش كند. اينجا بود كه گرگان بيشه هاي دوردست وماوراي درياها دريافتند كه گرگ جادوگر به خيال فتح بيشه هاي اطراف افتاده، و قصد داشت با به چنگ گرفتن رمه هاي همسايه ي بيشه ي كهن، به قول معروف، نان آنها را آجر كند. به همين خاطر بود كه با گرگ يكي از بيشه ها در همسايگي گرگ جادوگر دست به يكي كردند و او را به جان اهالي بيشه ي كهن انداختند. رمه ها با فداكاري و تلفات بسيار جلوي گرگ تيز دندانِ همسايه و همدستانش ايستادند، و با اينكه حالا ديگر به گرگ بودن جادوگر پي برده بودند ديگر قادر نبودند هم از بيشه خود دفاع كنند و هم با گرگ جادوگر بجنگند.
حال از آن طرف قصه بشنو كه موش هاي فراري كه بيشترشان خود را به بيشه ي ماوراي دريا ها رسانده بودند تا مدتي از ترسشان آفتابي نمي شدند و در سوراخ هاي گرم و نرم خود مي خُسبيدند. تا اينكه زد و ارباب گرگان بيشه ي ماوراي درياها در يك نبرد تن به تن خانوادگي جايگاه خود را به گرگي باخت كه سابق براين بوزينه ي عنتري بود و حالا در اثر پشتكار جادوگران محلي به شكل گرگ در آمده بود و ريگان زيادي در كفش داشت. البته دوزوكلك هاي جادوگر بيشه ي كهن هم در پيروزي اين بوزينه بي تاثير نبود. او با شكار برخي از روبهان ماورايِ دريا ها كه از قبل ساكن آن بيشه بودند عرصه را بر رقيب بوزينه تنگ كرده بود. همين شد كه موشان وحشت زده اي كه همه ي شكست و فرار خود را ناشي از ناشي گري ارباب گرگان ماوراي درياها ميدانستند شادمان و پايكوبان از سوراخ هاي خود بيرون جُستند و چابُكانه برقص بروي اشرفي هايي كه روباهان ماوراي درياها به پاي آنان مي ريختند مشغول شدند، تا مگر روزي روزگاري بتوانند به شكل اصيل گرگي خود بازگردند و به بيشه كهن حمله ور. اين موشها بس در اشرفي غلتيدند و آن ها را جويدند و دادِ حركت به سوي بيشه ي كهن سر دادند. در اين ميان البته روبهان بيشه ي موطن جديد شان هم از آموختن فنون جديد به آنان براي جنگ با گرگ جادوگر غافل نمي ماندند.
اين موش ها ي رنگارنگ در پهنه اي آفتابي در منتهي عليه بيشه ي ماوراي دريا ها به رقص و شادي مي پرداختند و حتي موشيانه، يعني ناشيانه، به دور اشرفي ها گردمي آمدند، شاد از اين كه بزودي باز به قالب گرگين خود باز خواهند گشت و چنگ و دندان بر رمه هاي بيشه ي كهن خواهند انداخت. يكي از سردسته هاي اين موشان از بچه گرگاني بود كه پس از بزنجير انداختن شير بيشه ي كهن در اعطاي مواهب آن بيشه خوش رقصي هاي بسيار كرده بود و شغل شريف زوزه كشي هراس انگيز را به عهده داشته بود.
اما به ناگهان و از بخت بد موشان فراري، ارباب موش ها را سياستي دگر آمد و از دَرِ دوستي با گرگ هاي بيشه كهن وارد شد، دَري كه در نقالان به نام «دَربيشه» ثبت كرده اند. آنگاه آفتاب رحمت و بخشش اشرفي كه به روزگاران به زنجير كشيدن شير كهن طلوع كرده بود غروب كرد. همه ي خيالبافي هاي چيره شدن بر گرگ جادوگر و اصحابش به يكباره نقش بر آب شدند، و موشك زرين تاج، كه به يك كلاغ خبرچين ماوراي دريا ها گفته بود كه بزودي سوار بر فيل عظيمي پولادين از دروازه ي همسايه ي بيشه ي كهن به آن سرزمين اندر خواهد آمد، حال در مانده بود كه چگونه آن فيل عظيم خيالي را تا ظهور آفتاب بعدي در سوراخ نحيف اش پنهان كند. غم و افسردگي بر همه ي موشان مستولي آمد.
سال ها گذشت تا ارباب ديگري بر بيشه ي بزرگ ماوراي دريا ها فائق آمد كه موش ها در سوراخ هاي آن پناه گرفته بودند. اين يكي ارباب از رَهِ دِگري به در آمد و در پخش اشرفي در ميان موش ها سخاوتي چندان نشان نداد. او حتي بهتر فهميده بود كه مي شد با خود گرگ هاي بيشه ي اصليِ موشانِ فراري كنار بيايد. و چنين هم كرد، تا حدي كه از لَكلَك بانويِ بين البيشه اي خود خواست كه از اهالي بيشه ي كهن به خاطر دست به يكي كردن پيشينيان اش در كشتن شير دلير آن بيشه پوزش بخواهد، تا شايد دري ديگر بگشايد.
در همين اثنا بود كه رمه ها ديگر بار در بازي «گًله ام وُ گرگ مي برم»، گرگ پشم و پيل ريخته اي را كه در لباس سگ پاسبان گله ظاهر شده بود بناگزير، در برابر گرگ خونين دهني، پسنديدند، و او را، با تكيه به تجربه تاريخي «از اين ستون به آن ستون فرج است» به خيال خود جانشين ديگر "سگ هاي پاسبان" كردند. در اين هنگام چنان ياسي بر موشهايِ خُسبيده در سوراخ در ماوراي دريا ها مستولي شد كه دانستند كه ديگر آفتاب رحمت اشرفي ها بر آنان نخواهد تابيد. از همين بابت بود كه موشك زرين تاج را چُنان غم و افسردگي فراواني گرفت كه ناگهان موشيانه غُريد كه : «حاضر ام به عنوان موشي معمولي و بدون ادعاي تصاحبِ تاجِ زرينِ گُرگين پدرم به بيشه ي كهن بازگردم و در زير سايه ي سگ پاسبان تازه نفس در سوراخ خود بِزييَم.» اما اين جز سخني پوچ نبود، چه او مي دانست كه بدون حمايت سَر گرگ بيشه ي ماوراي دريا ها و روبهان كاركشته ي او نه حريفِ گرگانِ اصليِ براستي حاكم و كمين كرده در پشت سگ پاسبانِ گله مي توانست شد، نه حريف رمه هايي كه ازو و موش هايِ صحراييِ همراش حسابِ درندگي هايي را مي خواستند، حساب درندگي هايي كه آن ها در زماني كه هنوز گرگ بودند و صاعقه به ريخت موششان در نياورده بود مرتكب شده بودند.
دست بر قضا، در آن بيشه ي بزرگِ پناهگاهِ موشان به ناگهان در اثر يك اشتباه كوچك شمارش در بازيِ كولي دَهي، دسته اي از وُحوش به سيادت رسيدند كه از هر گرگي بد تر از آب در آمدند. و با مزه تر اين كه نام يكي ازين وحوشِ زيرك شوخ-گُرگ (Wolfowitz) هم بود كه دندان هايي داشت از نوع فريبنده ي مرواريد (Perle). درهمان اول كار، اين گرگان تازه نفس به خاطر فتح بيشه هاي ديگر سر آشتي با گرگ هاي بيشه ي كهن، موطن موش هاي فراري، را هم نداشتند. ازهمين رو باز آفتابِ رحمت شان بالا آمد و اشرفي هاي آنان از نو در ميان موشان فراري باريدن گرفت. خبر آنچنان بزرگ بود و تعداد اشرفي ها آنچنان فراوان كه، بنا به عادت، همه ي موش هاي قبلي كه هيچ، حتي موش هاي تازه نفسي هم به گِرد اشرفي ها جمع و غرق در شادي و شعف شدند و تحسين محاسن گرگ زوزه كِش رمه كُش پيشين به پايكوبي بلند. اين شادي تا چند صباحي به طول انجاميد، به خصوص اين كه رئيس گرگ هاي بيشه بزرگ ماوراي درياها از سَرگرگ بيشه اي كه در همسايگي بيشه كهن حكومت مي راند دلخوش نبود و عزم رزم با او بِكَرد، و با دميدن آتشِ اژدها هاي اعزامي او را متواري بساخت، و بيشه ي او را ويران و بر آن مسلط آمد. همين شد كه موشان بيشه ي كهن دريافتند كه بزودي با زورق ها و عقاب هاي عظيم الجثه سَرگرگ بيشه ي ماوراي دريا ها به بيشه پيشينشان بازگردانده خواهند شد و باز در مقام گرگين پيشين به تار و مار كردن گله ها مشغول خواهند شد.
از بخت بد آنان، گرگ هاي ماوراي درياها بزودي در باطلاق غريب بيشه ي مورد حمله شان فرو در غلتيدند و ناچار موقتا از از انديشه ي يورش به كهن بيشه ي همسايه منصرف شدند.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

و اما از آن طرف قصه بشنو. گرگان حاكمِ پشت پرده در كُهن بيشه كه آن "سگ پاسبان" پشم و پيل ريخته را به بازي نمي گرفتند، با هراس از اين كه نكند خداي ناكرده گرگ هاي ماوراي دريا ها موش هاي فراري را براستي همراه بياورند و به جاي آنان بنشانند، با اعزام كلاغي پيغام فرستادند كه چه نشسته ايد كه اهل مُصالحه ايم. در همين هنگام دو تا از آبديده ترانشان، يكي به نام مصباح اَلگُرگان و ديگري صورتي كوسه مانند داشت، رسما زوزه سر دادند كه اگر گرگِ گَردن كلفت تري بخواهد ما را ازين بيشه براند و ديگري را بجاي ما بنشاند، چه بهتر كه خود با او كنار آييم. و از نعمت هاي عظيم اين بيشه كه اين همه از آن ها بلعيده ايم محروم نشويم. همين هم شد. ازين پس كلاغ هاي سياه بيشتري بين اين دو بيشه به پرواز در آمدند و ترتيباتي دادند تا آن كه فعلا رفع خطر شد. ازهمين بابت بود كه آفتاب رحمت گرگان بيشه بزرگ ماوراي دريا ها كم سو تر شده و بسياري از موش ها از نو غمزده و افسرده به سوراخ هاي خود تپيدند.
البته اين قصه سر دراز دارد. و عَلَيُ الحال مدت هاي مديدي پس از گرگ تر شدن گرگ هاي بيشه ي كهن به سَرِ گله هايِ آنجا چه ها كه نيامد. سر انجام همه شان به اين رسيدند كه خود بايد به حال خود فكري كنند و خود را از شر گرگان هار و تيز دندان نجات بخشند.
تا اين كه روزي يكي از ميش ها سيمرغي را در بالاي درختي عظيم بديد كه طي قرون و اعصار بر فراز كوه ها، دريا ها، و بيشه ها پرواز كرده بود و همه چيز را ديده و تجربه ي بسياري اندوخته بود. ميش به چابكي جَست و رمه هاي ديگرِ بيشه را ندا داد. سيمرغ تا حال زارآن ها بديد يك كلام گفت ودر يك چشم بهم زدن ناپديد شد: تنها راه نجات شما اين بُوَد كه ديگر بازي قديميِ را تكرار نكنيد، كه هماره «گُرگم و گَله مي بَرم» از آب در مي آمد، تا گرگي ديگر بر صدر ننشانيد كه همه تان را يكي يكي بِدرد!
برّه هاي ماماني هاج و واج مانده بودند و سُم به دهان به آسمون مي نگريستند كه يكهُو قناري كوچكي آواز خوانان از زوي سر آنان پرواز كرد:

شنيدم گوسفندي را بزرگي / رهانيد از دهان و دست گرگي
شبانگه كارد بر حلقش بماليد / روان گوسفند از وي بناليد
چو از چنگال گرگم در ربودي / بديدم عاقبت گرگم تو بودي

قصه ي ما به سررسيد، آقا موشه به لُونــَش نرسيد. هاچين و واچين، گُرگا رو وَرچين
-------------------------------
خ.ش.ز.(بيشه ي وَنسـِن)، بامدادان مَه آلود بيست و نهم اسفند ماهِ 1383ِ آفتابي

در همين زمينه:

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/19551

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'مـوش هــا و بـوش هــا، هــديـه نـوروزي: آفـتـابـي مـوهـوم! س. چاقري' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016